۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

سرنوشت

الان داشتم یه قسمت از لاست می دیدم در مورد اینکه هر کاری هم بکنی نمی تونی مسیری که باید بری را تغییر بدی ، یا به شکل دیگه همون سرنوشت را! آخر آخرش باید اون راهی که واسش انتخاب شدی را بری هزار سال هم که مقاومت کنی فایده نداره
و بدتر از همه این که بدونی این راه که داری میری یا دوست داری بری مسیر تو نیست، یعنی هر چقدرم تلاش کنی یه جایی مجبور میشی برگردی! نمی دونم معنی اش چی می تونه باشه یعنی از اول باید تسلیم شد؟! نشی هم تسلیمت می کنن! پس بهتره از اول عاقل باشی ولی من نیستم! هزار بار هم که بگن این راه بیراهه، من کاری که در همون لحظه دلم می گه را انجام میدم! و آخرش؟! هیچی دیگه ناچارم بپذیرم! ولی باز این برام راحت تره تا اینکه بخوام از اول کاری که دوست ندارم را انجام بدم...

فکر می کنم زندگی منم این 2 سال شبیه دزموند بوده شاید منم فقط فکر می کنم که این 2 سال را بیهوده گذروندم! مثه فشار دادن اون دکمه.
کاش یه چیزهایی را نمی دونستم کاش! حالا از کجا معلوم که بدونم؟! دانستن یا ندانستن، مسئله اینست...
ولی این همه کلنجار رفتن با این فکرها هیچ فایده ای نداره،باید بذارم همه چیز سیر طبیعی خودش را بره... هرچه باداباد...

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

مهاجرت اجباری

دیگه مجبور به یک کوچ اجباری شدم!
و خدا انشالله از این مهاجرت های اجباری و هر گونه بلای دیگری که بر سرمان آوردند برایشان نازل کند آمین!
هر چی بنویسم فعلا حالم خوب نیست رنگ نا امیدی و دلتنگی می گیره
بهتره فعلا سکوت کنم